پــرواز تا خــدا

سنگر شهید علیرضا حجتی

پــرواز تا خــدا

سنگر شهید علیرضا حجتی

پــرواز تا خــدا

دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند، وگرنه در هنگام راحتی و فراغت و صلح چه بسیارند اهل دین...
شاید جنگ پایان یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت؛ زنهار این غفلتی که من و تو را فرا گرفته ظلمات جهنم است، چه جنگ باشد و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد، باب جهاد اصغر بسته شد باب جهاد اکبر که بسته نیست!!!
**شهیـــد سید مرتضی آوینـــی**

ســـلام و نــــور
به سنگر پاسدار رشید اسلام بسیجی شهید، علیرضا حجتی خوش آمدید.
اینجا منزلی است برای همه ی آنهایی که می خواهند لحظه ای از زمین خاکی بکنند و به آسمان سلام دهند. اینجا حضور کسانی را حس می کنی که دیگر جسم خاکی ندارند و جزئی از فرشته ها هستند و تا خـــدا پـــرواز کردند ."جهت سلامتی امام زمان(عج)، تعجیل در امر فرج و شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا، مخصوصاً شهیـــد علیـرضــا حجتـــی صلوات"

پیوندها

بسیجی بی نمـــاز

شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۱ ب.ظ



تو گردان شایعه شد.
ـ نماز نمی خونه!
گفتن:
«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»
باور نکردم و گفتم:
«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خونه.»
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم.
ـ تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی…
 لبخندی زد و گفت:
«یادم می دی نماز خوندن رو!»
 ـ بلد نیسی!؟
ـ نه، تا حالا نخوندم!
همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم.
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد.
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد

  • خــادم الشــهــدا

تلنگر

شهدا

نماز بسیجی

نظرات  (۲)

  • سـردار خـــیـــبــر
  • پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب.
    سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.
    داشت با خودش زمزمه می کرد.
    نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.
    خیال کرد رفته سجده،هر چی صداش زد صدایی نشنید.
    اومد بلندش کنه دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده.
    فکر شهادتش اذیتمون می کرد،
    هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم.
    خیلی خودمون رو می خوردیم.
    تا اینکه یه شب اومد به خواب یکی از بچه ها و گفته بود:
    نگران نباشید،
    همین که تیر خورد به پیشونیم،به زمین نرسیده افتادم توی آغوش آقا امام حسین(ع)

    طاعاتتون مورد درگاه حق انشاالله.........
  • حامد مهدوی
  • سلام. لطفا آدرس وبلاگ اهل البیت(ع) رو به آدرس جدید تغییر بدید.

    http://ahlolbayt1.blog.ir/

    ممنونم.

    پاسخ:
    سلام ونور..
    ممنون از اطلاعتون و ببخشید بابات تاخیر..
    اطاعت امر شد.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی