پــرواز تا خــدا

سنگر شهید علیرضا حجتی

پــرواز تا خــدا

سنگر شهید علیرضا حجتی

سلام خوش آمدید

خواستگاری رفتن حاج قاسم

يكشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ق.ظ

برای دیدن و شنیدن خاطره خواستگاری رفتن حاج قاسم برای فرزند شهید روی عکس بالا کلیک بفرمایید..

برای دریافت متن خاطره به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

آقای کاجی تعریف میکرد میگفت داشتم توی دانشگاه خاطره شهدا تعریف میکردم که شهدا حاضرند، ناظرند و... پسر جوون اومد جلو گفت آقای کاجی میخوام یه خاطره ناب بگم از اینکه شهدا حاضرند و ناظرند.. گفت من دانشجوام .. این خانم جوان هم که کنارمه همسرمه..حدود یکماه پیش باهم آشنا شدیم؛ با مادرم رفتیم خونه شون.. پدر خانمم پاسدار، جانباز.. بازنشسته..یه دفه گفت ببخشید بابات کجاست..؟چرا تنها اومدی..؟ میگه ریختم بهم.. اینکه میگن پدرا پشت و پناهن.. ستون خونه ان..اونجا خیلی برام ملموس شد.. گفتم حاج آقا ببخشید بابام توو سوریه شهید شده.. عذرخواهی کرد گفت عیب نداره .. خدا بهتون صبر بده.. با دخترم همه حرفهاتون رو بزنید.. آزمایشها رو بدید اگه همه مراحل بدون مشکل بود و تفاهم داشتید شب جمعه یه مراسم کوچولو میگیریم.. یه خواستگاری رسمی میگیریم .. میگیم که یکی از دوستان طلبه هم بیاد خطبه عقد رو بخونه..
از خونه پدر خانم اومدم بیرون همش توو گوشم این صدا میپیچید.. بابت کجاست ؟ چرا تنها اومدی.. بابات کجاست چرا تنها اومدی.. چند روز با خودم درگیر بودم بابت این مسئله و موضوع.. میگه شب جمعه ای که قرار مراسممون بود، یه شب قبلش یه پیام برام اومد دیدم خانمم پیام داده.. فرداشب عمه ها عموها.. دایی ها .. خاله ها.. 60،70 تا مهمون برامون میاد شما چند نفرید..؟ با کیا میایین..؟ گفت باز استرس تمام وجودمو گرفت.. عجیب.. گفتم چیکار کنم من یه بچه دانشجو.. من آداب خواستگاری بلد نیستم من تا حالا نرفتم جایی اینطوری.. حالا چجوری برم توو این جمعیت.. استرس .. اضطراب گرفتم.. اینقد دیگه با خودم کلنجار رفتم یه دفه دیگه برگشتم سمت عکس بابا که سینه دیواربود .. با بابا شروع کردم دعوا کردن.. مرد حسابی.. تو یه دونه پسر داشتی.. خب برا من زن میگرفتی بعد شهید میشدی .. بابا من دانشجو اصلا نمیدونم آداب خواستگاری چیه..؟ مهریه چیه..؟ چی باید بگم.. چی نباید بگم..؟ بابا رفیقات گفتن که شهدا حاضر و ناظرند... بابا.. رفیقات گفتند شهدا دستگیری می کنن.. نمیخوای دستگیر من یه دونه پسرت باشی.. نمیخوای من فرداشب جلوی طایفه عروس سربلند باشم...؟
میگفت نمیدونم چجور گریه میکردم و با بابا حرف میزدم .. اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد، چی شد... یه دفعه دیدم بابا داره میاد.. تا اومد بغل کرد منو.. گفتم بابا فرداشب مراسم خواستگاریه منه.. گفت بابا همه رو میدونم..بابا اصلا نگران نباش.. بابا رفیقام درست گفتند ما شهدا حاضریم ناظریم...درست گفتند شهدا دست گیرند...بابا ما دستتو میگیریم اصلا نگران نباش..به جان بابا فرداشب یه کاری میکنم توو مراسم خواستگاری.. نگران نباش همه فامیلاشون جمع شدن.. فرداشب یه کاری میکنم جان بابا مراسم خواستگاریت تا آخر عمر زبانزد همه فک و فامیل خانمت باشه.. یه کاری میکنم مراسم فرداشبت خیلی با آبرو باشه.. بابا نگران نباش.. فردا شب یکی از رفیقام میاد تووی مراسم خودش در خصوص مهریه و اینا صحبت میکنه و اصلا مدیریت جلسه رو دست میگیره..اصلا نگران نباش...
میگه یه دفه از خواب بیدار شدم گفتم خودمو محک بزنم.. سریع یه کاغذ خودکار برداشتم.. الان ساعت 3 نصفه شبه.. بابامو خواب دیدم .. بابام گفت ما شهدا حاضرو ناظریم و هواتونو داریم.. فرداشب یکی از رفیقام میاد توو مراسم.. مراسمت با شکوه میشه .. زبانزد تمام طایفه خانمت میشه.. اصلا نگران نباش.. امضا کردم تاریخ و ساعت هم نوشتم ساعت سه نصفه شب.. گذاشتم توو پاکت درش رو چسب زدم.. مادرم نماز صبح رو خوند.. دادم بهش.. گفت چیه..؟ گفتم بگذار توو کیفت شب رفتیم خواستگاری بخونش..
میگفت شب رفتیم خواستگاری.. در آپارتمان که باز کردم دیدم الله اکبر.. همه نشستن.. همه فک و فامیل جمعند.. باز حس بی کسی و تنهایی و غریبی به من دست داد.. نشستیم حال احوال کردیدم یه یه ربع بیست دقیقه ای گذشت.. یه دفه موبایل مادرم زنگ خورد.. مادرم گوشی رو برداشت خیلی با یه حالتی شروع کرد صحبت کردن.. دیدم مادرم رو استرس گرفت بلند شد سرپا وایساد... ببخشید شما الان توی این خیابونید؟ جلوی فلان آپارتمانید..؟ تشریف بیارید طبقه فلان... منم مونده بودم کیه..؟ مادرم روو کرد به مهمونا گفت یه مهمونی هم از طرف ما داره میاد.. همه دوباره مشغول حرف زدن .. من چشمم به در .. میگه لحظاتی گذشت یه دفه در آپارتمان باز شد.. تا نگام افتاد دیدم حاج قاسم سلیمانیه..؟؟ عروس گریه میکرد.. مادر عروس اسپند میاورد... یکی فیلمبرداری میکرد یکی عکس سلفی میگرفت.. یکی زنگ میزد فلانی میخواستی حاجی رو از نزدیک ببینی و باهاش عکس بندازی بیا یه هست اومده خواستگاری...اصلا غوغایی بود.. تا نیم ساعت گریه و اشک و عکس و فیلم و اینا.. بعد از اینکه یخورده التهاب جمعیت اومد پایین و آروم شد شوق و شور اینا کم شد.. حاج قاسم روو کرد به عروس و گفت دخترم مهریه چقدر..؟ شروع کرد حرف زدن ... همه قول و قرارا رو حاجی گذاشت و تموم شد، یه دفه یاد نوشته ام افتادم .. به مادرم گفتم مادر اون نامه ای که اذان صبح بهت دادم رو میدی..؟ مادر نامه رو داد دستم منم دادم به حاج قاسم.. تا اومد بگذاره داخل جیبش گفتم نه همین الان بخون... گفت الان..؟ اینجا..؟ گفتم بله... نامه رو باز کرد.. الان ساعت سه نصفه شبه.. بابام اومد گفت ما شهدا حاضریم، ناظریم و...برا فرداشب نگران نباش.. من یکی از دوستام رو میفرستم و...ادامه اتفاق دیشب...
میگفت حاجی همینجور نامه رو میخوند و اشک چشمش رو پاک میکرد..
بخدا مردم ، رفقا.. شهدا حاضرند.. ناظرند... زنده اند...خود خدا فرموده.. به خدا سپاهی از شهدا حواسشون به این نظام و این انقلاب هست.. ماهم باید در حد توانمون برا این نظام و ولایت زحمت بکشیم و از خودمون مایه بگذاریم.. مگه خود حاجی نفرمود جمهوری اسلامی ایران حرمه.. اگه این حرم از بین بره دیگه حرمی توی دنیا باقی نمیمونه.. نمونه و الگوی بارز اخلاص و ایمان حاج قاسمی هست که عمری مجاهدت کرد، علمداری کرد.. برای مردم خودش رو وقف کرد و به قول حضرت آقا مزد مجاهدتهاش رو با شهادت گرفت...

نظرات (۱)

سلام [گل]

فرمانده دل‌ ها رفت
او رفت تا اسلام بماند
تا حق مظلوم پایمال نشود
تا اسلام همیشه سرفراز باشد

روحیه جهادی،
کار خستگی ناپذیر،
تزکیه نفس
و خشک نشدن اشک
او را آسمانی کرد

شهادتت مبارک سردار

برای شادی روجش صلواتی عنایت فرمایید

پاسخ:
سلام و نور..
حاج قاسم الگویی به تمام معنا برای همه ابعاد زندگی و کشور داری هست..
اگر مسئولین ما بجایی اینکه نگاهشون به غرب و امریکا و .. پیرو مکتب حاج قاسم بودند حال و روز کشور اینگونه نبود..
در پناه خدا و امام زمان زهرایی بمانید..
التماس دعای فرج و عاقبت بخیری با شهادت..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
پــرواز تا خــدا

دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند، وگرنه در هنگام راحتی و فراغت و صلح چه بسیارند اهل دین...
شاید جنگ پایان یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت؛ زنهار این غفلتی که من و تو را فرا گرفته ظلمات جهنم است، چه جنگ باشد و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد، باب جهاد اصغر بسته شد باب جهاد اکبر که بسته نیست!!!
**شهیـــد سید مرتضی آوینـــی**

ســـلام و نــــور
به سنگر پاسدار رشید اسلام بسیجی شهید، علیرضا حجتی خوش آمدید.
اینجا منزلی است برای همه ی آنهایی که می خواهند لحظه ای از زمین خاکی بکنند و به آسمان سلام دهند. اینجا حضور کسانی را حس می کنی که دیگر جسم خاکی ندارند و جزئی از فرشته ها هستند و تا خـــدا پـــرواز کردند ."جهت سلامتی امام زمان(عج)، تعجیل در امر فرج و شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا، مخصوصاً شهیـــد علیـرضــا حجتـــی صلوات"

پیوندها